یکنفر پشت سرم برای هزارمین بار برنامه ی درسی را مرور می کند: خب الان کلاس داریم؟
مسلما الان کلاس داریم. حتی اگر معلم ریاضی مان به خاطر اینکه پس از 3 ساعت طاقت فرسا سر کلاس ریاضی نشستن پرسیدیم چرا زنگ نمی خورد(نه یه بار نه دوبار نه سه بار...!) باهامون قهر کرد و کلاس را ترک گفت. خوشبختانه در اتفاقات مذکور من هیچ گونه نقشی نداشتم! و گرنه در آخر برای حل و فصل مسائل همه را تقصیر من می انداختند و مساله را حل شده تصور می کردند! این می شود عدالت!
با غزال توی راهرو راه می رفتیم و فکر می کردیم هر لحظه ممکنه کسی از گوشه و کنار راهرو پیش رومون ظاهر بشه و ما رو مقصر دلخوری معلم ریاضی بدونه و غزال با آرامش خاطر داشت داستان دخترک بینواییی را تعریف می کرد که شکاندن در کلاس را گردن اون انداخته بودند و تا توانسته بودند دعوایش کرده بودند و بعد از همه این مسائل دخترک بینوا گفته است روزی که در کلاس شکسته است او غایب بوده است و من داشتم صحنه را توی ذهنم بازسازی می کردم و می خندیدم.
نمی دونم ناظم قدیمی مان هنوز هم خواب ما را می بیند که سر صبحگاه ایستاده ایم و شلوغ می کنیم و حرف می زنیم و می خندیم. گر چه مدت هاست که مثل قدیم ها کنار هم توی صف ناایستاده ایم و مدت هاست که ناظممان پشت بلنگو از ما خواهش نکرده است که بگذاریم اندکی هم ایشان صحبت کنند و ما نخندیده ایم... حتی مدت هاست که صبحگاه نداشته ایم.
فرد پشت سرم برای هزارمین بار همه برنامه ی درسی پایه های موجود در مجتمع را بررسی می کند! فکر کنم تنها چیزی که مهم باشد این است که ما الان دینی داریم نه شیمی. و خدا خیر بدهد آغاز ترم دوم را که موجب تغییر برنامه ها شد و شیمی را به اول روز منتقل کرد! با بی حوصلگی چند پله ی آخر را می پرم و خودم را توی کلاس می اندازم. دیگر حتی ناظم جدیدمان هم زحمت این را به خودش نمی دهد که بیاید و بگوید که جلوی در نایستیم چون کسی جلوی در نایستاده است.
ضحی حالش خوب نیست. سرش را گذاشته روی میز و می گوید که همه دنیا دارد دور سرش می چرخد. از کلاس بیرون می رود و یک ربع بعد دوباره بر می گردد و می گوید که دنیا همچنان در دور سرش در حال گردش است! و دوباره بیرون می رود و من همچنان سر کلاس نشسته ام و مراحل فعل ارادای را با قرب الهی تطبیق می دهم در حالی که دنیا همچنان دور سر ضحی می چرخد.
اسم فامیل بازی کردن هم حالم را جا نمی آورد.
گروه 4 نفره مان به دو نفر کاهش یافته است. من مانده ام و یکی دیگر از همکلاسی ها و هر دو نشسته ایم و مراحل فعل ارادی را با قرب الهی تطبیق می دهیم و تند تند پشت پلی کپی مان می نویسیم. معلممان می گوید که ذکر کنیم که فقط ما دوتا توی کلاس بودیم. من بالای برگه می نویسم ولی ذکر نمی کنم که دنیا داشت دور سر ضحی می چرخید و من هم کم کم اگر به دادم نرسند دچار همین حالت می شوم...
ناظم قدیمی مان هیچ وقت روی مساله ی جلوی در ایستادن پا فشاری نمی کرد. ما می توانستیم جلوی در بایستیم و از مناظر اطراف استفاده کنیم اما هم ناظم جدیدمان روی جلوی در کلاس نایستادن تاکید می کند هم منظره ای برای تماشا وجود ندارد فقط ما عادت کرده ایم به جلوی در ایستادن....
احساس می کنم دنیایم با قهر معلم ریاضی و مراحل فعل ارادی و قرب الهی و ناظم های قدیمی و جدید و صبحگاه و جلوی در ایستادن و مناظر قدیمی ام همه و همه دور سرم می چرخند....